خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1- صبا ! به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

 

2-شکرفروش -که عمرش دراز باد- چرا

تفقّدی نکند طوطی شکرخا را

 

3-غرور حُسنت اجازت، مگر نداد ای گل؟

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

 

4-به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

 

5-ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست!

سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

 

6-چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبان بادپیما را

 

7-جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب

که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

 

8-در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را


 

1- این شکایت را آهسته و باادبانه بگو...."به لطف بگو" که سر به کوه بیابان تو داده ای ما را...

 

این ادب در گله گذاری و احتیاط در شکایت کردن جای دیگری هم در غزلی سابقه زیبایی دارد:

 

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت

 

بی مزد بود و منت...

 

اصل داستان این بوده که حافظ از یاردلنوازش گله و شکایتی داشته

ولی ابتدا گفته "زان یار دلنوازم" (نه از هرکسی) بعد از آن، شکایت را با "شکر" همراه کرده ، تشکری هست در کنارش شکایت کوچکی هم هست...

به همین هم بسنده نکرده و گفته اگر "نکته دان" عشق هستی همین شکایت را هم "خوش" بشنو...یک ابراز نیاز عاشقانه حساب کن!

 

3-یاد آور این بیت:

ای گل به شکر آنکه تویی پادشاه حُسن / با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور

 

بعضی هم (منجمله دکتر الهی قمشه ای) گفته اند که "ت" بعد از حسن اضافی است و اینطور صحیح تر است:

غرور حسن ، اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

 

4-بعضی ها این بیت را به این شکل هم نوشته اند:

به حُسن خلق توان کرد صیدِ اهل نظر

به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

 

بعضی هم به این شکل:

به حُسنِ خلق توان کرد صیدْ ، اهل نظر!

به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را

 

 

5-در مجموع هفت بار تکرار واج های "س و ش"

و ظریف اینکه سیاهی چشم و سپیدی ماه ، همانطور که در مصراع اول شاعر نمیدانست چرا "رنگ" آشنایی ندارند، "سیاه و سفید" هستند و به یک معنی بی رنگ...

 

6-تناسب بین "باده پیمایی و بادپیمایی" اول به کنایه از تنعم و دارندگی و دومی کنایه از فقر و محرومیت

 

7-برگرفته از بیت سعدی است:

جز اینقَدَر نتوان گفت در جمال تو عیب/که مهرَبانی از آن طبع و خو نمی آید

 

در خیلی از نسخه ها اینطور نوشته شده:

جز اینقدر نتوان گفت در جمال تو عیب/که "حال" مهر و وفا نیست روی زیبا را

که این "حال" هم شاید "خال" بوده. که "خال" مهر و وفا نیست روی زیبا را...به اندازه یک خال کوچک توان گفت در جمال تو عیب...

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

🔹وجود ما معمایی است حافظ

که تحقیقش فسون است و فسانه🔹

 

این بیت معروف حافظ را بعضا اینطور تعبیر میکنند که وقتی او در وجود خود تفکر میکند ، نهایتا به اینجا میرسد که این یک معماست که حل نمیشود.

فرضا اگر حل بشود (تحقیقش) این خواهد بود که وجود ما افسانه ای بیش نیست و حقیقتی ندارد.

یاد آور این رباعی از خیام نیشابوری هم هست که:

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

واین حل معما نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفت و گوی من و تو

چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

این رباعی از معروف ترین رباعی های خیام است ولی عموما بی آنکه به ظرایف و نکته های درونش توجهی شود ، میخوانیم و رد میشویم.

برداشت عمومی از این رباعی هم همین است که دنیای وجود اسراری دارد که به کلی از توان درک و فهم ما بیرون است و معمایش را نمیتوانیم حل کنیم.

ولی هم در بیت حافظ و هم در رباعی خیام علاوه بر اشاره به سربسته بودن این معما یک توضیح و دلیل هم برای این لاینحل بودن هست ، که کمتر به آن توجه میکنیم...

مفهوم بیت اول رباعی این است که وجود ما و جهان معمای بزرگی است که حل کردنش کار من و تو نیست (اسرار ازل را نه تو دانی و نه من)

بیت دوم ولی ، دلیل این سربسته بودن را توضیح میدهد:

وین حل معما نه تو خوانی و نه من (زیرا:) هست از پس پرده گفتگوی من و تو (گفتگوی من و تو وقتی امکان پذیر میشود که ما در پرده باشیم ، از حقیقت درحجاب باشیم) چون پرده برافتد (وقتی که پرده از راز ازل برافتد و معما حل شده باشد) نه تو مانی و نه من (دیگر من و تویی باقی نخواهد ماند)

🔹لازمه به تمامی فهمیدن حقیقت وجود ، به تمامی فراموش کردن من و ماست.

به نظر می آید که منظور حافظ هم از این سخن که (تحقیقش فسون است و فسانه) همین است. وجود ما معمایی است. که حل میشود. ولی حل شدنش اینطور است که موضوع معما (من و ما) را هم در خودش حل میکند.

🔹به دیگر ابیات این غزل نگاه کنیم- مخصوصا از بیت پنجم به بعد:



 

1-سحرگاهان که مخمور شبانه

گرفتم باده با چنگ و چغانه

2-نهادم عقل را ره توشه از می

ز شهر هستی اش کردم روانه

3-نگار می فروشم عشوه‌ای داد

که ایمن گشتم از مکر زمانه

4-ز ساقیِّ کمان ابرو شنیدم

که ای تیر ملامت را نشانه:

5-نبندی زان میان طرفی کمروار

اگر خود را ببینی در میانه

6-برو این دام بر مرغی دگر نه

که عنقا را بلند است آشیانه

7-که بندد طرف وصل از حسن شاهی؟

که با خود عشق بازد جاودانه...

8-ندیم و مطرب و ساقی همه اوست

خیال آب و گل در ره بهانه

9-بده کشتیِّ می، تا خوش برانیم

از این دریای ناپیداکرانه

10-وجود ما معمایی است حافظ

که تحقیقش فسون است و فسانه 


   

5-طرفی کمروار بستن = بهره ای کامل بردن

 

6-عنقا=نام پرنده ای افسانه ای که بر قله قاف آشیان دارد-در ادبیات فارسی نماد دست نایافتنی بودن است. و در ادبیات عرفانی نماد ذات حق تعالی (عنقا شکار کس نشود دام بازچین/کآنجا همیشه باد بدست است دام را)

 

7 و 8-کاملا با نظر به ابیاتی از عطار نیشابوری سروده شده:

 

به بوی دانه مرغت مانده در دام

چه مرغی؟ آنکه عرشش آشیانه است

 

نگاهی می‌کند در آینه یار

که او خود عاشق خود جاودانه است

 

به خود می‌بازد از خود عشق با خود

خیال آب و گل در ره بهانه است

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

 خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1- کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

 

2-از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

 

3-غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

 

4-هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

 

5-جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

 

6-در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

 

7-آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

 


  

1- به کنایه گفت که حرف بزرگ و مهمی گفتم و گذشتم ، شرح بیشتر هم ندادم، بیشتر از این هم ، نیاز نبود و همین کافی بود (همین باشد):

 

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟

 

در نظر حافظ (مثل هر عارف دیگری) دنیای درون ما از دنیای بیرون ما ، مهمتر و بزرگتر است. یا تقدم و اولویت دارد.

 

مولوی در مثنوی معنوی ، یک استدلال منطقی و نیمه فلسفی هم در این باره آورده

که در دوبیت مختصر و در نهایت ایجاز ، یک مقدمه یک واسطه و یک نتیجه گیری دارد...

 

لطف شیر و انگبین عکس دل است

هر خوشی را آن خوش از دل حاصل است

پس بُوَد دل جوهر و عالم عرض

سایه ی دل کی بُوَد دل را غرض؟

 

🔹مقدمه: گوارایی شیر و عسل ، تصویر و کیفیتی است که ما درون خودمان ادراک میکنیم

هر لذت دیگری هم یک جور ادراک دورنی و نفسانی است

 

🔹واسطه: دنیای درون ما اصل (جوهر) و هرچه بیرون از ماست فرع (عَرَض) بر آن است

 

🔹نتیجه: چیزی که اعتباری است و نقش وسیله دارد(دنیا) نمیتواند هدف چیزی که اصالت دارد (دل) باشد.

 

خلاصه اینکه در نظر حافظ و مولوی و هر عارف دیگری ، آنچیزی که در فرصت حیات ، هدف و فلسفه ی زندگی و حرکت است ،

یک اتفاق درونی (مثل علم ، صفای باطن ، ابتهاج ، شادمانی و ... است ) نه یک چیز بیرونی مثل ثروت ، مقام ، شهرت و ...

و بیشتر از آنکه به فکر فرستنده های بیرونی باشند به فکر گیرنده درونی خود هستند...

 

به همین برتری و اصالت داشته های درونی  نسبت به داشته های بیرونی در بیت چهارم غزل هم اشاره شده:

 

4-هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورت گیر چین باشد

داستان صورتگران چینی یک داستان قدیمی است. که در دفتر اول مثنوی هم آمده:

گروهی از نقاشان چینی و رومی در حضور پادشاهی ادعا میکردند که در کار خود استاد ترند.

گفت سلطان امتحان خواهم درین

کز شماها کیست در دعوی گزین

یک اتاق قصر پادشاه را  پرده کشیدند و دو گروه از نقاشان چینی و رومی، کار خود را آغاز کردند.

چینی ها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگ زیادی برای نقاشی به کار می بردند.

چینیان صد رنگ از شه خواستند

پس خزینه باز کرد آن ارجمند

تا اینکه کارشان تمام شد و با تشریفات زیادی شاه را دعوت کردند تا حاصل کارشان را ببیند

نقش های صورتگران چینی عقل را می ربود و شاه را شگفت زده کرده بود

اما رومی ها در این مدت مشغول کار خود بودند و فقط دیوار را صیقل میزدند

رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ

در خور آید کار را جز دفع زنگ

شاه پرده را کنار زد و عکس نقاشی چینی ها روی دیوار صیقل خورده رومیان که مثل آینه شده بود افتاد

و بازتاب اش آنقدر خیره کننده بود که کار چینیان را هم از جلوه انداخت...

شه در آمد، دید آنجا نقش ها

می‌ربود آن عقل را و فهم را

بعد از آن آمد به سوی رومیان

پرده را بالا کشیدند از میان

عکس آن تصویر و آن کردارها

زد بر این صافی شده دیوارها

هر چه آنجا دید اینجا به نمود

دیده را از دیده‌خانه می‌ربود

آن صفای آینه وصف "دل" است

صورت بی منتها را قابل است

 

🔹... "هر خوشی را آن خوش از دل حاصل است"

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد!

🔹

 

پیر در غزل های حافظ پیش از این هم، سابقه ی گفتن حرف های سنگین داشته. حرف هایی که پذیرفتنش ساده نیست...

 

به می سجاده رنگین کن! گرت پیر مغان گوید!!

که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزل ها

/

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما !!

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما؟!!

ما مریدان روی سوی قبله چون آریم ؟ چون:

روی سوی خانه خمار دارد پیر ما...

🔹

 

خلاصه اینکه پیر، چیزهایی را می بیند و می فهمد که پیرو او "هنوز" نمی بیند و نمی فهمد...

شبیه داستان همراهی موسی (ع) با آن مرد حکیم (خضر) که در سوره کهف در قرآن کریم نقل شده.

و بی صبری و اعتراض های گاه و بیگاه موسی به او پیش از آنکه حکمت کارهای خضر را بداند.

 

این جا هم سخن سنگینی از پیر نقل شده که انگار پذیرفتنش بر حافظ دشوار آمده،

آن هم اینکه: "خطا بر قلم صنع نرفت"

 

🔹اولین احتمال این که:

حافظ گرچه نمیتواند این قضیه را براحتی بپذیرد ، ولی به حساب اعتماد و یقینی که به منزل دیده و باخبر بودن پیر خود دارد ، به او آفرین میگوید و حرفش را تصدیق میکند.

البته آفرین گفتنی کنایه آمیز با اشاره ای به اینکه او خطا را دیده و پوشیده است.

هرچند جای دیگری در دیوان هست که حافظ باور خود را در این باره به صراحت گفته :

نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش

که من این مساله بی چون و چرا میبینم

 

🔹دومین احتمال اینکه:

آفرین در مصرع دوم معنی طنز آمیزی دارد... شبیه کنایه ای که در این بیت هست:

 

گفتی از حافظ ما بوی ریا می آید

آفرین بر نفست باد که خوش بو کردی!

 

این آفرین گفتن یعنی که زحمت کشیدی! چیزی که گفتی خیلی بدیهی بود

از این گونه هشدار ها به صورت طنز در ادبیات شایع است. مانند آن طنز معروف که شمس تبریزی یا خود مولوی، به آن حکیم که ادعا کرد به تازگی با چند دلیل جدید، وجود خدا را اثبات کرده است ،

میگوید:

"خدا به او سلام رسانده و گفته که: از اینکه مرا با دلایل جدید تری اثبات کردید خیلی متشکرم. لطف کردید و باید تحفه ای به شما بدهم!!!"

 

🔹سومین احتمال اینکه:

این آفرین گفتن از روی کنایه و طنز نیست. و واقعا معنی تحسین دارد.

خصوصا اینکه میگوید: آفرین بر نظر "پاک" خطاپوشش باد

یعنی اگر نگاه پیر ، "خطابین" بود دیگر "پاک" نبود...

 

چشم "آلوده نظر" از رخ جانان دور است

بر رخ او نظر از آینه ی "پاک" انداز

/

منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن

منم که "دیده نیالوده ام" به "بد دیدن"

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟

بخواست جام می و گفت "عیب پوشیدن"

به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب

که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

 

انگار که سختی پذیرش سخن پیر- که گفته همه چیز در آفرینش سرجای خود است - سختی برداشتن یک گام رو به جلو بسوی درک حقیقت باشد.

مانعی هم که بر سر راه برداشتن این گام هست "خودپرستی" است. اینکه ما رنج یا آسایش خودمان را متر و معیار خطا دانستن یا ندانستن قوانین حاکم بر هستی بدانیم یا ندانیم...

 

احتمال سوم از این جهت هم به نظر درست تر می آید که در دو بیت دیگر غزل، ابیاتی با همین مضمون آمده:

 

آنکه یک جرعه هم از دست تواند دادن

دست با شاهد مقصود درآغوشش باد

 

نرگس ِ مست نوازش کنِ مردم دارش

خون مردم به قدح گر بخورد نوشش باد...

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

 خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1-نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید

فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید

 

2-صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش

که آب زندگیم در نظر نمی‌آید

 

3-قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم

درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید

 

4-مگر به روی دلارای یار ما ! ور نی

به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید

 

5-مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید

وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید

 

6-ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا

ولی چه سود؟ یکی کارگر نمی‌آید...

 

7-بَسَم حکایت دل هست با نسیم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید

 

8-در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید

 

9-ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس

کنون ز حلقه ی زلفت به در نمی‌آید

 


 

0-این غزل هم از غزل هایی است که به اقتضای حال دلتنگی سروده شده. در ابیات خبری از وجد و شور نیست و حکایت شکایت هست...

ضمن اینکه باز هم شکایت و گله از هجران با تکرار مضمون زلف عجین شده که شاید رازآلود ترین واژه در اشعار حافظ است.

 

1-"بخت خفته" در مقابل "دولت بیدار"

حافظ بارها و بارها از گرفتگی و قبض روحی خود با تعبیر "خفتگی بخت" یاد کرده، در مقابل "دولت بیدار" که نماینده انبساط و وجد و رهایی است.

🔹سحرم دولت بیدار به بالین آمد/گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

🔹وصال دولت بیدار ترسمت ندهند / که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده

🔹گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید/گفت با این همه از سابقه نومید مشو

🔹دیده ی بخت به افسانه او شد در خواب/کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم؟

و ...

 

2-قصه آب حیات یا آب زندگانی ، ماجرایی به درازی تاریخ تمدن دارد.

این اندیشه در فرهنگ بسیاری از ملتها هست و قهرمانانی دارد که در تحولات فرهنگ و داد وستدهای فرهنگی میان ملتها مبادله شده‌اند و گاه سایه‌هایی از آن‌ها بر روی هم افتاده و آمیزه‌هایی را پدید آورده است.

 

🔹در میان قهرمانان جاودانگی، کهن‌تر از همه گیلگمش پهلوان حماسی بابلی و دارای منظومه‌ای به همین عنوان است که داستان وی در غرب آسیا گسترده بود.

جدّش به او گفت که مرگ، سرنوشت چاره‌ناپذیر آدمی است.

با این‌ همه، نشان گیاهی را به وی داد که در ته دریاست و خوردن آن جوانی می‌بخشد.

گیلگمش در بازگشت آن گیاه را به دست آورد، اما وقتی در راه بر سر چاه آب سردی درنگ کرد که خود را در آن شست‌وشو دهد، ماری دریایی آن گیاه را دزدید و گیلگمش تهیدست و دل شکسته بازگشت.

 

🔹آشیل ، پسر پلیوس و تِتیس، از پهلوانان ایلیاد و از قهرمانان برجسته جنگ تروا بود.

مادرش تتیس که دلهره مرگ وی را داشت، نوزاد خود را از پاشنه پایش گرفته و در رود استوکس فرو برد تا رویین تنش گرداند،

ولی آب به آن پاشنه که در دست مادر بود، نرسید و شاهزاده تروایی، پاریس، بعدها از همین نقطه ضعف آشیل آگاه شد و تیری بر پاشنه‌اش رها کرد و نابودش گردانید.

 

🔹اسفندیار، قهرمان رویین تن داستانهای ملی ایران ، زندگی مشابهی با آشیل دارد.

او هنگام شستو در چشمه آب زندگانی چشمانش را بسته بود. نبرد رستم و اسفندیار، روزهای متوالی بدون اینکه برنده ای داشته باشد ادامه میابد تا اینکه رستم از نقطه ضعف اسفندیار که چشمان اوست آگاه میشود

و با تیر دو شعبه ای برچشمان حریف رویین تن، او را از پای در می آورد...

 

🔹اسکندر برای یافتن چشمه آب زندگی که در دل تاریکی ها جا دارد همراه خضر میشود ولی او هم نهایتا به مقصود نمیرسد...

 

در همه ی این روایت ها چیز مشترک این است که هیچ کدام از این قهرمانان به مقصود نهایی خود نمیرسند و بالاخره چیزی هست که کار را خراب کند...

 

3-"بر" یکبار به معنی برگ و بار درخت ، یکبار به معنی آغوش

آمد بهار و گلرخ من در سفر هنوز/خندید ابر و چشم من از گریه تر هنوز

آمد درخت گل به بر اما چه فایده؟/آن سرو گل عذار نیامد به برهنوز

 

4-"به هیچ وجه" اصطلاح رایجی است. ولی ظریف اینکه وجه به معنی روی و چهره هم هست که حافظ میگوید "مگر به روی دلارای یار ما"

 

5-سواد در عربی به معنای سیاهی است.

هم به معنای آبادی و روستا...شاید بخاطر اینکه در سفرهای بیابانی اولین بار که روستا یا آبادی ای از دور به چشم می آمده در ابتدا لکه سیاهی به نظر میرسیده...

 

6-از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان/باشد کازآن میانه یکی کارگر شود...

 

8- "به سر شدن" در مصراع اول یعنی که گذشت ... عمر در این خیال گذشت...

در مصرع دوم "به سر نمی آید" یعنی تمام نمی شود...

ظریف اینکه تارهای زلف نهایتا به "سر" می آیند...

ظریف تر اینکه "بلا" چیزی است که "به سر" کسی می آید...

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

 خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1- طالع اگر مدد دهد، دامنش آورم به کف

گر بِکشم زهی طرب، ور بکُشَد زهی شرف

 

2- طرف کرم ز کس نبست این دل پر امید من

گر چه سخن همی‌برد قصه ی من به هر طرف

 

3- از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد

وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف

 

4-ابروی دوست کی شود دستکش خیال من؟

کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف

 

5-چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل؟

یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف

 

6- من به خیال زاهدی گوشه‌نشین و طرفه آنک

مغبچه‌ای ز هر طرف، می‌زندم به چنگ و دف

 

7-بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لاتقل

مست ریاست محتسب باده بده و لاتخف

 

8- صوفی شهر بین که چون لقمه ی شبهه می‌خورد!

پاردُمش دراز باد آن حَیَوان خوش علف

 

9-حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق

بدرقه ی رهت شود همت شحنه ی نجف

 


 

 

0-در بعضی نسخه ها این بیت هم اضافه بر ابیات بالا هست که:

من به کدام دلخوشی مِی خورم و طرب کنم؟

کز پس و پیش خاطرم لشکر غم کشیده صف

 

1- سوالی که از خواندن این اولین بیت به ذهن میرسد اینکه :

اگر بخت یاری کند دامن "چه کسی" به کف خواهد آمد؟"

که اگر بدست آید شادمانی است و اگر در این راه جان از دست برود ، شرف است؟

 

2- طرف بستن=نفع و فایده برداشتن

همین بیت دوم بیان کننده روح و مضمون این غزل است. بیت های این غزل ، اصناف و مرام هایی که پیرامون حافظ موجود بوده را یادآوری میکنند

و حافظ از تک تک آن ها به دلایلی ابراز ناامیدی و بی علاقگی میکند .

 

3- ناامیدی از سلوک فردی خودش بدون اینکه دستگیری سالک به منزل رسیده ای گره گشای کارش باشد.

گشایش = هم به معنی حل مشکل هم در مقابل گره به ابرو انداختن (اخم کردن)

خواندن این بیت به تنهایی معنی ناقصی رو تداعی میکند. انگار که او با خود بگوید عمری که تا اینجا در این راه صرف کرده به هدر رفته.

ولی شرح بیشتر این شکایت در بیت 4 آمده. و این بیان یک درک عارفانه است از اینکه رسیدن به مقصود به تنهایی و به حساب کوشش فردی حاصل نمی شود.

"کس نزدست از این کمان تیر مراد بر هدف"

دقیقا یاد آور همین معنی در غزل دیگری است:

"عنقا شکار کس نشود ، دام باز چین/کآنجا همیشه باد بدست است دام را"

یا اینکه

"به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه / کشش چو نبوَد از آن سو چه سود کوشیدن؟"

یا سراسر ابیاتی که در غزلِ

"گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد/بسوختیم در این آرزوی خام و نشد"

هست:

به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم / که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد....

 

حافظ هم در این غزل به دنبال دلیل راه میگردد و بجز در بیت آخر به کسی امید نمی بندد.

 

5-بت در ادبیات عرفانی (همانطور که در شرح اصطلاحات گلشن راز هست) بیشتر به معنی شاهد و زیباروست.

هر کجا در غزل ها نامی از بت ، صنم ، خوبان یا شاهد برده شده یه این معنی است.

 

6-حالا که از مهر بتان سنگدل به زاهدی پناه برده ، "مغبچه ای" از پس و پیش راه خیال زاهدانه او را به چنگ و دف میزند.

اینکه مغبچه کیست ؟ و چنگ و دف او را به چه می توان تعبیر کرد صحبت دیگری است...

ولی هرچه هست از همان لطافت و شور عارفانه ایست که در مقابل زهد خشک قرار میگیرد...

حاصل این تقابل همین قضاوتی است که در بیت بعدی برای اینطور زهدی گفته شده

 

7- گناه زاهدی که در غزل های حافظ  سرزنش می شود این است که "خبر" ندارد.

به چیزی معتقد است که خودش هم نمیداند چیست. و دغدغه ی اینکه به این باور سطحی عمقی بدهد هم ندارد.

به نام هایی از حقیقت ها اکتفا کرده. و از بوستان حقایق فقط حلال و حرامی را فهمیده.

و دیگر اینکه ریاکار است ، به باور سطحی خودش می بالد و خودش را به واسطه آن برتر از دیگران میبیند.

"لا تقل" و "لا تخف" (به معنی نگو و نترس) برگرفته از دو آیه قرآن است:

که :

لا تقل لهما اف - 23/اسرا - (در سفارش به نیکی به پدر و مادر)

و

خذها به قوه و لا تخف - 21/طه - (مربوط به ماجرای حضرت موسی (ع) )

 

8-دسته دیگر صوفیان معاصر حافظ بودند.

صوفی هم مثل زاهد همیشه مورد طعن و اعتراض حافظ است.

گرچه بر خلاف زاهد ، مرام و مسلک او ذوق پروری و باطن گرایی است و به کلی بیخبر از عالم عرفان نیست ولی از نگاه حافظ روش صادقانه ای ندارد و

دنبال معرکه گیری و خودخواهی است. یا به این بهانه هیچ نقش و مسئولیت اجتماعی و شرعی را به گردن نمیگیرد.

جالب اینکه همان حافظی که در بیت قبل از تشرع خشک زاهد شکایت میکند در این بیت یک ایراد شرعی به جماعت صوفیان گرفته که "لقمه شبهه" خورده است.

 

پاردُم=طناب معمولا کوتاهی که به چهارپایان می بستند که در محدوده مشخصی بچرند! وقتی که آرزو میکند "پاردمش دراز باد" یعنی که کاش این طناب درازتر باشد تا هرچه میخواهد بچرد!!!

 

9- حالا که حافظ از سلوک فردی خود ، از جاذبه ی عشق زیبارویان شهر ، از مرام زاهدان خشک ، و ا ز مسلک فریبنده صوفیان ، ناامید است.

چاره ی کار را در این بیت پایانی ، اینطور وصف میکند:

اگر در راه خاندان (خاندان پیامبر) از سر صدق و خالصانه قدم بزنی

همت شحنه ی نجف (پیشوای عارفان، علی (ع) ) در این راه کمکت خواهد کرد...

 

شحنه=در فرنگ دهخدا: مردی که پادشاه او را برای ضبط کارها و سیاست مردم در شهر نصب کند.

که شاید اشاره ای هم به واقعه ی غدیر خم و نصب حضرت علی (ع) به این جایگاه بعد از پیامبر (ص) داشته باشد.

 

با این وصف منظور از بیت اول هم مشخص میشود که "طالع اگر مدد دهد دامن چه کسی به کف می آید؟"

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1-مرا چشمی ست خون افشان، ز دست آن کمان ابرو

جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

 

2- غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی

نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

 

3- هلالی شد تنم؛ زین غم که با طغرای ابرویش

که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟

 

4- رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم

هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو

 

5- روانِ گوشه گیران را جبینش طُرفه گلزاریست

که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو

 

6- دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی

که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو

 

7- تو کافردل ، نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم

که محرابم بگرداند خم آن دلسِتان ابرو

 

8- اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری

به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو


  

0- هنرمندی کلام حافظ در این است که هر هشت بیت با ردیف "ابرو" به پایان میرسند.

و حافظ هم شاعری نیست که یک مضمون را بیش از یکبار در غزلش تکرار کند بدون آنکه نکته ی جدیدی در استفاده ی بعدی موجود باشد.

پس قرار دادن یک کلمه (آن هم کلمه ای که اشاره به چیز خاصی است)  برای یک غزل که ۸ بیت خواهد داشت،  تسلط و طبع قوی در سخنوری میخواهد.

شبیه این صنعت ادبی در غزل "در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع" هست. کاری که حافظ آنجا با "شمع" کرده بود این جا با "ابرو" کرده:

چندین تشبیه و استعاره و کارکرد و نگاه تازه به یک پدیده ی ساده.

3- طغرا= نوعی از خوشنویسی پیچیده‌است که با آن لقب‌ها و نام سلطانی را برسر فرمان او می‌نوشتند .

این خط خاص به عنوان امضاء برای سلطان‌ها در خاور میانه و به‌ویژه برای سلاطین ترک عثمانی بکار می‌رفته‌

4- جبین=پیشانی

حاجب=نگهبان در بارگاه سلطان-چون ابرو بین جبین و چشم قرار گرفته

5- چمان=اسم مصدر - در حال چمیدن و خرامیدن

طرفه= نو و تازه، متناسب با طرف در مصراع بعدی

از توالی چهار بیت قبل کاملا جوششی و در لحظه سروده بودن غزل پیداست

در بیت اول سخن از پر فتنه شدن جهان آمده و ذهن حافظ یاد فتنه ترکان و جنگ آوری های سلاطین ترک افتاده که در بیت سوم حرف از "ترک" و  "طغرا" به میان آمده

حضور فضای سلطان و پادشاه در بیت سوم به بیت چهارم هم کشیده شده که حرف از حاجب و پیغام های درباری هست

"جبین" که در بیت چهارم به آن اشاره شده در بیت پنجم ادامه دارد و کارکرد تازه ای پیدا کرده

7-تشبیه خم ابرو به شکستگی طاق محراب در غزل های عارفانه حافظ تکرار فراوان دارد:

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

همنشینی "کفر" و "زلف" هم در شعر حافظ و کلا در ادبیات عرفانی فراوان است:

خم زلف تو دام کفر و دین است

ز کارستان او یک شمه این است

 

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

 

ز کفر زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی

ز سحر چشم تو هر گوشه‌ای و بیماری

شاید بخاط همان که زلف نماد ادراک متکثر و مرکب و پرآشوب هستی است و برای عارف حجاب حقیقت است. پس کفر است.

شاید هم تعبیر "کفر زلف" بی ارتباط به ظاهر کلمه "کفر" نباشد (خصوصا با خط تحریری و نستعلیق) که شبیه یک تار مو است که در میانه حلقه ای دارد.

 

8- غمزه = اشاره ی چشم

 

مرغ زیرک هم از بازیگران شعر حافظ است که تقریبا هم معنی "رند" در غزل ها تکرار شده:

 

مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای

هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

 

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال

مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

 

مرغ زیرک به در خانِقَه اکنون نپرد

که نهاده‌ست به هر مجلس وعظی ، دامی

 

ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح

که چو مرغ، زیرک افتد ، نفتد به هیچ دامی

 

 

 خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

 

 

 

 

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1-دلی که غیب نمای است و جام جم دارد

ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد؟

 

2-به خطّ و خال گدایان مده خزینه دل

به دست شاهوَشی ده که محترم دارد

 

3-نه هر درخت تحمل کند جفای خزان

غلام همّت سروم که این قدم دارد

 

4-رسید موسم آن کز طرب چو نرگسِ مست

نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

 

5-زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار

که عقلِ کل به صدت عیب متهم دارد

 

6-ز سِرّ غیب کس آگاه نیست، قصه مخوان

کدام محرم دل ره در این حرم دارد؟

 

7-دلم که لاف تجرّد زدی کنون صد شغل

به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

 

8-مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری

که جلوه ی نظر و شیوه ی کرم دارد

 

9- ز جِیبِ خرقه ی حافظ چه طرف بتوان بست؟

که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد...

 


 

1-جام جم = جام جمشید

جمشید انسان آرمانی اساطیر ایرانی است. انسان آرمانی در اسطوره های ایرانی علاوه بر فضائل اخلاقی و دانش، مقام پادشاهی هم دارد. بسیاری از شخصیت های اسطوره ای از یک نمونه حقیقی و مشخص تاریخی پرورده شده اند. جمشید هم احتمالا ریشه در نمونه واقعی خودش ، یعنی کوروش دارد.

جمشید و اسکندر که دو پادشاه رقیب ایرانی و یونانی دوران باستان بوده اند ، در ادبیات عرفانی  ایرانی و اسلامی در نقش جستجوگران و سالکان حقیقت بازی میکنند. جمشید در اوج قدرت و جهانگیری خود ناگهان به فانی بودن و ناچیزی خودش پی میبرد. اسکندر در طمع آب حیات همراه خضر نبی میشود و ...

جام جم و آیینه سکندر ، هم به همین ترتیب ابزار غیب نمایی و حقیقت یابی این دو هستند.

گویند که اسکندر آینه ی بزرگی نزدیک دریا نصب کرده بود که تردد کشتی ها و .... را از دور در آن ببیند. همین اتفاق تاریخی و شی ملموس نماد غیب نمایی و دوراندیشی شده. جام جم و آیینه ی سکندر ، نماد دل انسان شده اند که محل نقشبندی صورت ها و انوار حقیقت است.

آیینه ی سکندر ، جام می است بنگر/تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

ز خاتمی که دمی گم شود=اشاره به داستانی منسوب به سلیمان نبی است که نگین پادشاهی اش مدتی گم میشود و به دست اهریمنی می افتد، اما سلیمان که حقیقت پادشاهی خود را میدانست و برخلاف مردم میدانست که مقام پادشاهی اش وابسته به صورت ظاهری و خاتم سلیمانی نیست، غصه دار نشد...

2- خط و خال = زیبایی های ظاهری

گدایان = یعنی هرچیزی غیر از خداوند

"یا ایهاالناس انتم الفقرا الی الله و هو الغنی الحمید..."

خزینه ی دل= تمام موجودیت انسان

معنی بیت اینکه: همانطور که هیچکس تمام ثروت و دارایی خود را به فقیر و مسکین نمیبخشد ، تو هم تمام موجودیت و دارایی خزانه دلت را مصروف هرکسی غیر از خدا -که فقرا و گدایان حقیقیت هستند - نکن.

4- گل نرگس که مثل چشمی در میان گلها باز شده، شش گلبرگ دارد و گلی هم شبیه به قدح در میان، انگار که نرگس این شش درهم را که همه دارایی اش هم هست، در وقت بهار خرج کرده و سرتاپا نگاه و تماشا شده به گلها که مظهر زیبایی اند.

5- چو گل گر خرده ای داری ، خدا را صرف عشرت کن

که قارون را غلط ها داد ، سودای زراندوزی

7- تَجرُّد= پاک از ماده بودن

تجرد یک اصطلاح متدوال فلسفی است. مجرد یعنی جانی که جفت و قرین با مادیت و جسمانیت نیست. و از منزل های عارفان این است که وجود خود را رها از کالبد تن و بدون اشتغال جسمانی ادراک کنند.

حافظ میگوید من که لاف تجرد میزدم حالا به بوی زلف تو (یعنی تجلی حق در آیینه کثرت خلق) صد اشتغال به جلوه های زیبای طبیعت دارم.

 

9-خرقه = نماد منیت و خودخواهی است در شعر حافظ

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1- مرا عهدی ست با جانان: که تا جان در بدن دارم

هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

 

2- صفای خلوت خاطر از آن شمع چِگِل جویم

فروغ چشم و نور دل ، از آن ماه خُتن دارم

 

3- به کام و آرزوی دل، چو دارم خلوتی حاصل

چه فکر از خُبث بدگویان میان انجمن دارم؟

 

4- مرا در خانه سروی هست، کاندر سایه ی قدش

فراغ از سرو بستانیّ و شمشاد چمن دارم

 

5- گرَم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند

بحمداللهُ والمِنّه ، بتی لشکرشکن دارم

 

6- سزد کز خاتم لعلش ، زنم لاف سلیمانی

چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم؟

 

7- الا ای پیر فرزانه! مکن عیبم ز میخانه

که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

 

8- خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

 

9- چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله

نه میل لاله و نسرین، نه برگ نسترن دارم

 

10- به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن

چه غم دارم که در عالم، قوام الدین حسن دارم


  

0- یکی از غزل هایی ست که حافظ شیرازی در جوانی و در اوج کامرانی و خوشدلی  برای همسر و یار باوفایش سروده.

ازدواج حافظ باید حدوداً در سال 745 ق  بوده باشد،

روزگاری که او ، جوانی 27- 28 ساله است.

همسر او در سنین جوانی (۱۴ سالگی) به عقد حافظ درمی آید:

 

چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مشک

که نقش خال نگارم نمی رود ز ضمیر

 

می دوساله و محبوب چارده ساله

همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر

 

این زمان اوج کام کاری و خوش دلی رند شیراز است زیرا که شاهی آزاداندیش و سخاوتمند و ادب دوست بر سر کار است و به اشاره ی او وزیرش، حاجی قوام از هیچ گونه کمکی به حافظ دریغ ندارد.

برخی هم گفته اند که این قوام الدین حسن (که در آخرین بیت به نامش اشاره شده) ، جد اعلای صدرالدین محمد بن ابراهیم قوامی شیرازی ، معروف به ملاصدرا (فیلسوف بزرگ دوره صفوی) ست.

 

بیت اول و وزن غزل ، بسیار شبیه به یکی از غزل های مولاناست :

"مرا عهدی ست با شادی که شادی آن من باشد"

 

2- چِگِل = نام شهری در ترکستان که مردم اش به زیبایی معروف بودند.

 

3- خُبث = دشمنی

 

5- حافظ در غزل دیگری گفته:

قوّت بازوی پرهیز به خوبان مفروش

کاندرین خیل حصاری به سواری گیرند

 

8- رقیب = یکی از معانی "رقیب" نگهبان و پرده دار حرم است.

 

9- برگ، هم به معنی برگ ، هم به معنی قصد و نیت

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1- آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

یا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است؟

 

2- تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد

هر دلی از حلقه‌ای در ذکر یارب یارب است

 

3- کشته ی چاه زنخدان توام کاز هر طرف

صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است

 

4- شهسوار من -که مه آیینه دار روی اوست-

تاج خورشید بلندش ، خاک نعل مرکب است

 

5- عکس خوی بر عارضش بین کآفتاب گرم رو

در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است

 

6- من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می

زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است

 

7- اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین

با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است؟

 

8- آن که ناوک بر دل من زیر چشمی می‌زند

قوت جان حافظش در خنده ی زیر لب است

 

9- آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد

زاغ کلک من، -به نام ایزد - چه عالی مشرب است!


 

 

 

3- زنخدان = چانه

 

5- خوی = عرق

عارض = چهره

 

8- ناوک = تیر

 

9- به نام ایزد (به سکون میم) = ماشاالله - باریکلا :)

 

" ماندگاری شعر حافظ "

در داستان  خضر و اسکندر( که در برخی موارد نام های دیگری از جمله کورش هست) به دنبال آب حیات میگردند.

سرانجام در دل تاریکی خضر به آب حیوان می رسد .

از آن می نوشد و جاودان می شود.

در مَشکی آب حیات را ریخته برای اسکندر می آورد.

بیرون از تاریکی به علت خستگی مشک آب را بر درختی (درخت سروی) آویخته ،خود به خواب میرود.

کلاغ ها به دنبال آب که به صورت قطره از مشک می چکید آن قدر به آن نوک می زنند که ضمن نوشیدن آب، مشک سوراخ و تمام آب آن به زمین (در پای سرو) می ریزد و سرو، درخت جاودان و همیشه سبز میشود.

افسانه عمر دراز کلاغ هم گویا ازین جا منشا میگیرد ...

اشاره حافظ "به زاغ کلک من" هم نظری به این داستان دارد.

راز جاودانگی سخنش را اینطور تعبیر کرده که زاغ سخن من که "عالی مشرب" است از چیز گرانبها و بلند مرتبه ای سیراب میشود.

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1- گرچه افتاد ز زلفش گرهی در کارم

همچنان چشم ِ گشاد از کرمش می‌دارم

 

2- به طرب حمل مکن سرخی ِ رویم که چو جام

خون ِ دل ، عکس ، برون می‌دهد از رخسارم

 

3- پرده ی مطربم از دست برون خواهد برد

آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم

 

4- پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب

تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم

 

5- منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن

از نی ِ کلک ، همه قند و شکر می‌بارم

 

6- دیده ی بخت به افسانه ی او شد در خواب

کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم؟

 

7- چون تو را در گذر ای یار نمی‌یارم دید

با که گویم که بگوید سخنی با یارم؟

 

8- دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ریا !

بجز از خاک ِ درش با که بود بازارم؟


 

0- روح کلی این غزل نگرانی است. نگرانی انسان سالکی مثل حافظ از اینکه نکند تلاشش به ثمر نرسد و به آن گشایش روحی که آرزوی اوست دست پیدا نکند.

در بعضی از نسخه های دیوان حافظ (غیر از نسخه غنی و قزوینی) این بیت هم اضافه بر ابیات بالا در غزل وجود دارد:

بصد امّید نهادیم در این بادیه پای

ای دلیل دل گمگشته فرومگذارم!

 

1- باز هم تکرار مضمون شکایت از زلف.

گره افتادن در کار تناسب با گره هایی دارد که در پیچ و تاب زلف هست.

و در شعر حافظ نماد مصائب و مشکلاتی است که طبیعت زندگی در مرحله ی دنیاست (طبیعت زلف است) و تا رسیدن به مقام وحدت باید با صبر و حوصله آنها را گره گشایی کرد:

 

مثلا در این بیت:

چون نافه نفس در جگر باد صبا سوخت

تا یک گره از زلف گرهگیر تو واکرد

 

نافه، خونِ لخته شده ایست که در شکم آهوان صحرای ختن (جایی در سرزمین چین) جمع شده و بین موی بدن آهو ها لخته و سفت میشود.

مردم این خون لخته شده (مُشک) را از بین گره های موی آهوها باز میکنند و چون بسیار معطر و خوشبوست به عنوان عطر استفاده میکنند.

مُشک سیاه رنگ است. مثل اینکه خون دل آهو سوخته و خشک شده باشد! و شاید بخاطر همین به رنگ سیاه ، مِشکی هم میگوییم، که اصلش مُشکی است.

باد صبا (که از شخصیت های شعر حافظ است و هر سحرگاه از جانب شرق میوزد)، در مسیرش از صحرای ختن هم میگذرد و هرجا میرود ، بوی مُشک را با خود میبرد.

همه ی این ها در شعر حافظ نمادهای محسوس هستند برای تداعی معانی ای که حافظ آن ها را درک و تجربه میکند.

در واقع بوی خوش ِ باد صبا، همان حال دلپذیری است که حافظ  تجربه کرده و همه ی آنها در شعر او نمادپردازی شده.

و برای رسیدن به آن همیشه باید از مصائب و مشکلات زندگی دنیایی گره گشایی کرد تا باد صبا مشک بو شود.

 

2- پرده یک بار به معنی گوشه ی موسیقی و بار دیگر به معنی آستان.

بار به معنی اجازه.

 

4- "نگذارم" = اجازه ورود ندهم.

چون کار پاسبان و پرده دار حرم پادشاه همین بوده ، که هرکسی را به درون راه ندهد.

 

6- "بخت خفته" در مقابل "بخت بیدار" چندین جا در دیوان بکار رفته.

"به افسانه در خواب شدن" هم اشاره به قصه های شبانه دارد که برای خوابیدن بچه ها تعریف میکنند.

 

7- تناسب ظاهری "یار" با  (نمی "یار"م دید)

و 9 بار تکرار حرف (ی) در یک بیت!!

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1- بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

 

2- طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود

ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد

 

3- قُرّة ُالعِین من آن میوه ی دل، یادش باد!

که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

 

4- ساروان بار من افتاد! خدا را مددی

که امید کرمم همره این محمل کرد

 

5- روی خاکیّ و نم چشم مرا خوار مدار

چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد

 

6- آه و فریاد که از چشم حسود ِ مه ِ چرخ

در لَحَد، ماه کمان ابروی من منزل کرد

 

7- نزدی شاه-رخ و فوت شد امکان حافظ

چه کنم؟ بازی ایام مرا غافل کرد...


  

0 - دلا دیدی که آن فرزانه فرزند

نصیبش بودی از این طاق رنگین :

 

به جای لوح سیمین در کنارش

فلک بر سر نهادش لوح سنگین

 

این رباعی و این غزل را حافظ در غم از دست دادن تنها فرزندش سروده.

از "لوح سیمین" هم پیداست که فرزندش کم سن و سال بوده ، انتظار این بوده که لوح سیمین (دفتر درس و مدرسه) در کنارش باشد.

اما نصیبش از روزگار لوح سنگی آرامگاهش شده

 

تلخ تر اینکه درگذشت یگانه فرزند حافظ ، اندکی بعد از درگذشت یگانه همسرش اتفاق می افتد.

و باز تلخ تر اینکه همسر حافظ در سفر و دور از چشم او رحلت میکند و حتی پیکرش هم به شیراز بر نمیگردد!

 

1- غیرت صفتی است که همپای عشق بروز میکند. و این است که "غیری" در کار نباشد. تبلور غیرت ، غضب و برافروختن است.

غیرت  در ادبیات عرفانی هم جایگاه ویژه دارد. از آنجا که برترین معشوق حق تعالی است، غیور ترین ، غیرت ورزان هم خود اوست.

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید

کاز کجا سِرّ غمش در دهن عام افتاد؟!

*

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

*

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست

از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

*

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

*

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

 

چه بسا که سِر تاکید عجیب و مکرر ادیان الهی بر یکتایی و بی شریک بودن خداوند بی ارتباط با این صفت نباشد.

گویی حافظ این تقدیر را وزیدن باد غیرت الهی می داند بر عشق و علاقه بی حد و حسابی که به فرزند داشته.

 

2- امل = آرزو

 

3- قُرّة العین = روشنی چشم

 

7- شاه-رخ = نام حرکتی در شطرنج که فقط در شرایط خاصی امکان انجامش هست و اگر از آن استفاده نکنند و چینش مهره ها تغییر کند، دیگر نمیتوان از آن استفاده کرد.

وقتی که مهره ی دیگری بین شاه و رخ نباشد ، جای آن ها را میتوان عوض کرد ، تا شاه از خطر کیش شدن دور بماند.

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

 خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1- هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

خداش در همه حال از بلا نگه دارد

 

2- حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

که آشنا سخن آشنا نگه دارد

 

3- دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

 

4- گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان

نگاه دار سر رشته ... تا نگه دارد

 

5- صبا! بر آن سر زلف ار دل مرا بینی

ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد

 

6- چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت:

ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد

 

7- سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری

که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

 

8- غبار راهگذارت کجاست تا حافظ

به یادگار  ِ نسیم ِ صبا نگه دارد

 


 

2- بی نگاهی به این بیت از سعدی نیست :

 

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

یکی تمام مطلع بوَد بر اسرارم

 

5- نظیر همین معنی:

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید

از آن غریب بلاکش خبر نمی آید

٭

زلف او دام است و خالش دانه ی آن دام و من

بر امید دانه ای افتادم اندر دام دوست

٭

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه ی آن زلف خم اندر خم زد!

٭

از دام زلف و دانه ی خال تو در جهـان

یك مرغ دل نمانده نگشته شكار حُسن

٭

زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تیر بلاست

یاد آر ای دل كه چندینت نصیحت می‌كنم!

٭

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام راهم شكن طرّه ی هندوی تو بـود

٭

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت...

 

و ...

 

 

از همه این تعابیر که درباره زلف -که منزلگاه دل هاست- شده اینطور احساس میشود که کسی به هوای آرزوی بلندی، گذرش به سرزمین زلف افتاده و همانجا گرفتار شده است.

دقیقا مثل دام های صیادی که درونش دانه ی طمع برانگیزی دارد و بعد هم گرفتاری هایی.

8- راهگذار=عابر

شش بار تکرار صدای "آ" در مصراع اول این بیت هم ، هنرنمایی شاعر است.

شبیه این واج آرایی در مطلع غزلی دیگری هست که در سفرش به یزد و از سر دلتنگی برای شهر خودش شیراز سروده بود:

 

نماز شام غریبان چو گریه آغازم...

 

که تکرار صدای کشیده "آ" در آن حالت حزن و اندوه را تداعی میکند.

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1- ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی

وان گه برو که رستی از نیستیّ و هستی

 

2- گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو

هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی

 

3- با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش

بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی

 

4- در مذهب طریقت خامی نشان کفر است

آری طریق دولت چالاکی است و چَستی

 

5- تا فضل و عقل بینی،  بی‌معرفت نشینی

یک نکته‌ات بگویم: خود را مبین که رستی

 

6- در آستان جانان از آسمان میندیش

کز اوج سربلندی ، افتی به خاک پستی

 

7- خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد

سهل است تلخیِ می ، در جنب ذوق مستی

 

8- صوفی پیاله پیما، حافظ قرابه پرهیز

ای کوته آستینان تا کی درازدستی؟ 

 


 

1- نه اینکه برای لطافت روح و احساس جاذبه عشق ، جایگاه ویژه و زمان مهمی در کنار سایر کارها در نظر بگیر.

شأن عشق این نیست که کاری در کنار سایر کارها و زمانی در کنار سایر زمان ها باشد.

مثل چتری است که سایه اش همیشه و همه جا بر سر همه چیز هست.

حتی یک دم از این لطیفه خالی نباش...

 

2- تا جان به تن ببینی : باز یعنی به طور پیوسته در همه لحظات عمر.

چون در طول حیات یک لحظه هم جان از تن جدا نیست.

عشق به آن معنا که منظور حافظ است هرچه هست کاملا در مقابل خودخواهی است.

دیگری خواستن است نه خواستن دیگری برای خود.

منظورش از "رستن از نیستی و هستی" در بیت قبل هم همین است. با این روش بار بودن را از دوش خودت بردار.

 

3- نسیم = گاهی نماد آزادی و رهایی است. گاهی بشارت دهنده و مشکل گشاست. گاهی هم مثل اینجا نماد ضعف و سستی. نسیم چیزی است که در بودنش شکی نیست ولی فقط از آثارش پیدا میشود.

 

4-  "خامی نشان کفر است"

واژه ی کفر یعنی پوشاندن. مفهوم مصطلح آن هم یعنی پوشاندن حقیقت.

در شعر حافظ ، کفر ، نقطه مقابل حقیقت است.

حالا چرا "خامی نشان کفر است"؟

چون ما و هرچه در جهان هست کاری مهمتر از تکامل و بهتر شدن نداریم. و اگر در کارهای روزمره خود هم دقت کنیم مدام در حال بهتر و بیشتر کردن خود و داشته هایمان یا حداقل حفظ آنها هستیم.

وقتی حقیقت ما کمال جویی ست ، پوشاندن آن هم کفر ماست.

 

5- این پرسش بزرگ که اساسا ، معرفت چیست؟ چه چیز علم هست و چه چیزی نیست؟ از کجا معلوم که دانستن حتما بهتر از ندانستن است؟

بسیاری از اندیشه وران شرق و غرب به شکلی به این اشاره کرده اند که بین "اطلاعات" و "علم" و "خردمندی" تفاوت هست.

information

knowledge

wisdom

 

 

سخن از امام صادق (ع) نیز هست که:

العِلمُ نورُ یقذِفُه اللّه فی قلبِ مَن یَشا

دانش نوری است که خدا در قلب هرکس بخواهد پرتاب میکند

و هر چهار رکن این سخن یعنی "نور" - "پرتاب کردن" - "قلب" و "هرکه بخواهد" دارای اشاراتی است.

 

حاصل اینکه هرکس دانایی و فضل و عقل را به خودش نسبت دهد ، و آنرا کمال و افتخار شخصی برای خودش بشمرد ، دقیقا برعکس آنچه فکر میکند ، جاهل است.

آن فضل و عقلی که موضوع صحبت حافظ است چیزی نیست که همیشه در مخزن ذهن انباشته باشد ، نوری است که "خداوند" هرجا و هروقت صلاح بدند در "قلب" هرکس بخواهد "پرتاب میکند"

 

6- از آسمان اندیشیدن= نگران برای قضا و قدر بودن. احتمالا.

 

7- بعضی گفته اند که بیت باید اینطور می بود:

خار ارچه جان بکاهد گل عذر آن نخواهد

یعنی گل عذر خار رو نمیخواد و نمیگه چون جانکاه هستید تشریف ببرید

ولی "عذر آن بخواهد" هم منطقی است چون شبیه این مضمون در بیت دیگری هست:

جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد

که جان زنده دلان سوخت در بیابانش

 

8- آستین بلند در آن روزگار نشان سروری و بلندپایگی بوده و کوته آستینی طبیعتاً در مقابل آن یعنی فرومایگی

شبیه این مضمون در بیت دیگری:

 

ای دل بیا به پناه خدا رویم

زآنچ آستین کوته و دست دراز کرد....

 

 خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1- جز آستان توام در جهان پناهی نیست

سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست

 

2- عَدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم

که تیغ ما به جز از ناله‌ایّ و آهی نیست

 

3- چرا ز کوی خرابات روی برتابم؟

کاز این بِهَم به جهان هیچ رسم و راهی نیست

 

4- زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر

بگو بسوز... که بر من به برگ کاهی نیست

 

5- غلام نرگس جمّاش آن سهی سروم

که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست

 

6- مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن

که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست

 

7- عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حُسن!

که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست

 

8- چنین که از همه سو دام راه می‌بینم

به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست

 

9- خزینه ی دل حافظ به زلف و خال مده

که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست


 

1- حواله گاه=بازگشت گاه

 

2- عَدو = دشمن

 

4- به برگ کاهی نبودن= به اصطلاح امروز "پر کاهی ارزش نداشتن"

 

5- ظاهر گل نرگس شبیه چشم ست.

 

جمّاش: شوخ و افسونگر

 

سرو سَهی: سرو راست قامت و بلند.

قبلاً به نسبت سرو و غرور اشاره شد.

 

تعبیر "غلامی برای چشم" مثل "غلام همت" تکرار دارد .

کنایه ی تعارف گونه ایست. یعنی که در نظرم خیلی بزرگ و باشکوه است...

 

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی ...

غلام نرگس مست تو تاجدارانند...

غلام مردم چشمم که با سیاه دلی / هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

 

6- همین معنی به بیان دیگر در بیت دیگری:

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ / که رستگاری جاوید در کم آزاریست

 

7- چقدر زیبا!

عنان کشیده = آرام و آهسته ، در مقابل عنان گسسته ،

درک زیبایی این بیت برای هم عصران حافظ شدنی تر است. این تصویر که پادشاه یا فرمانداری معمولا سوار بر اسب از میان جمعیت مردم عادی رد میشده و هرکسی سعی میکرده شکایت و دادخواهی خود را از مدیران میانی! به گوش شاه برساند.

 

اگر غزل را عارفانه در نظر بگیریم :

پادشاه کشور حُسن ، حضرت حق و دادخواهان، همه ی خلایق اند.

یا ایهاالناس انتم الفقراء الی الله و هو الغنی الحمید - فاطر- 15

 

و تعبیر دور از ذهنی هم نیست. در نگاه عارفانه، هرچیز که هستی دارد ، تجلی جمال خداوند است. جایی در آفرینش پیدا نمیشود که از این حقیقت خالی باشد. (نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست)

 

8- زلف شناسی یکی از بخش های مهم حافظ شناسی است. 

 

9- باز اگر غزل را عارفانه در نظر بگیریم:

زلف نماد کثرت و خال نماد وحدت میشود.

یعنی که ما را بین این دو سرگردان مکن.

 

هر سیاهی: احتمالاً سیاه (که رنگ زلف و خال هم هست) اشاره به بردگان سیاه پوست هم داشته باشد. کارهای بزرگ و مهم (مثل خزانه داری) کار غلامان نبوده.

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1- سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند؟

همدم گل نمی‌شود...یاد سمن نمی‌کند

 

2- دی گله‌ای ز طرّه‌اش کردم و از سر فُسوس

گفت که این سیاه ِ کج ، گوش به من نمی‌کند

 

3- تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او

زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

 

4- پیش کمان ابرویش لابه همی‌کنم ولی

گوش کشیده است. از آن گوش به من نمی‌کند

 

5- با همه عطر دامنت آیدم از صبا عجب

کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند!!

 

6- چون ز نسیم می‌شود زلف بنفشه پرشکن

وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی‌کند

 

7- دل به امید روی او همدم جان نمی‌شود

جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند

 

8- ساقی سیم ساق من گر همه دُرد می‌دهد

کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند؟

 

9- دستخوش جفا مکن آبِ رخم که فیض ابر

بی مدد سرشک من دُرِّ عَدَن نمی‌کند

 

10- کشته ی غمزه ی تو شد حافظ ِ ناشنیده پند

تیغ  سزاست هر که را دَرد سخن نمی‌کند


 

1- حکایت سرو در ایران و ادبیات ایرانی مثل خودش بلند بالاست.

در شعر حافظ اما گاه نماد آزادگی است.

زیر بارند درختان که تعلق دارند

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

گاه غرور.

مثل همینجا

گاه نماد قامت بلند معشوق زمینی:

بروز واقعه تابوت ما سرو کنید

که میرویم به داغ بلندبالایی

گاه نماد جاودانگی

چون همیشه در چهارفصل سال ، سبز است

 

درختان در اثر وزش باد به طرفین "میل میکنند" ، "خم میشوند"

ولی سرو مغرور مورد نظر حافظ میل به چمن و گلها نمیکند!!

 

2- طُرّه : دسته مو

 

شکایت کردن از زلف ، در شعر او سابقه دارد:

دیشب گله ی زلفش با باد همی کردم

گفتا غلطی بگذر زاین فکرت سودایی

 

گفته شد که در غزل های عارفانه ، زلف نماد کثرت و مرحله دنیایی وجود است.

و طبیعتا عارفان از این وضعیت گله دارند ، سلسله ی زلف را مثل زنجیر پای زندانیان میدانند...

 

3-چین : هم به معنای پیچ و تاب ، هم اشاره به کشور چین

کشور چین در ادب پارسی نماد دوری است. نماد یک سرزمین رازآلود در جانب شرق (اشراق) هم هست.

آهوان مشک بو آنجا هستند . باد صبا از آنجا میوزد. صورتگران عالم در آنجا هستند و ...

حکایت دخترپادشاه چین هم جای خودش را دارد.

 

به درازی سفر ، در کنارِ درازی زلف هم نگاه کنید

 

4-انگار کمان ابروی یار را گوش او کشیده که اینطور شده. پس طبیعی است که گوش به ناله ما نمیکند

ظریف اینکه کمان را وقتی تا به آخر میکشند صدایی شبیه ناله از آن بلند میشود.

 

5-مشک ختن : در شعر حافظ پرتکرار است و حکایت درازی هم دارد. 

 

6-بنفشه: گلی است که ظاهر محزون و اندوهناکی دارد.

بی زلف سرکشت سر سودایی از ملال

همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ایم

 

8-دُرد: ته نشین شدگی های ته ظرف شراب. شبیه ته ظرف آبغوره!! شراب دُرد آمیز ، شراب بی کیفیت و نامرغوب است.

شکل جام طوری است که تمام محیط بالایی آن دهانه ست. نمادپردازی برای اشتیاق

 

9-دستخوش مکن: مسخره نکن

اشک من را تمسخر مکن که باران ابرها اگر کمک اشک های من نبود ، گلهایی را که مثل یاقوت یمنی هستند نمی رویانید. (عدن نام شهری در یمن)

 

10-دردِ سخن نکردن=گوش به سخن نکردن

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1- یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود

دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

 

2- راست چون سوسن و گل از اثر صحبت ِ پاک

بر زبان بود مرا...آن چه تو را در دل بود

 

3- دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌کرد

عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود

 

4- آه از این جور و تطاول که در این دامگه است

آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود

 

5- در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

 

6- دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم

خُم مِی دیدم و  خون در دل و   پا در گل بود

 

7- بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق

مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود

 

8- راستی خاتم فیروزه بواسحاقی

خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

 

9- دیدی آن قهقهه ی کبک خرامان حافظ ؟!!

که ز سرپنجه ی شاهین قضا غافل بود...


 

0- در روزگار حافظ ، رفتار و افکار مردم تاثیر پذیری زیادی از شخص شاه داشت. همان ضرب المثل معروف (الناس علی دین ملوکهم - مردم بر دین حاکمان خود هستند)

شاه ابواسحاق اینجو جوان و خوش سیما و خوش گذران بود، هنردوست و هنرپرور ، خودش هم شعر میسرود و شاعران و هنرمندان را بزرگ میداشت.

به همین خاطر حافظ از جوانی در دربار او رفت و آمد داشت و کاتب دربار هم بود.

چه بسا که رابطه آن ها ، رابطه ی دو دوست بوده است.

شاه ، حافظ را گرامی میداشت و حافظ هم قصیده و غزل هایی در مدح او سرود که البته خالی از چاپلوسی و باز هم پر از اشاره های فلسفی و حکیمانه هستند.

تا اینکه مبارزالدین مظفر ، حاکم یزد در جنگی بر شاه ابواسحاق چیره شد، او را اسیر کرد ، به شیراز آورد و در میدان شهر، پیش چشم همگان کشت.

مبارزالدین مظفر خشک مقدس و تندخود بود و سخت گیری بر مردم شهر را آغاز کرد

در بسیاری  موارد عبارت  "محتسب" در شعر حافظ اشاره به مظفر است.

این غزل را حافظ به یاد شاه ابواسحاق بعد از مرگ دردناکش سروده است.

1-روشنی بخشی ِ خاک برای چشم در شعر حافظ نظایر فراوان دارد:

*منّت خاک درت بر بصری نیست که نیست...

*چو کُحل بینش ما خاک آستان شماست...

*من ارچه در "نظر" یار خاکسار شدم...

*صبا به "جشم" من انداخت خاکی از کویش...

و ...

 

2-سوسن گلی است که در میان گلبرگاهش 7 تا 10 زبانه دارد.

در حالیکه هسته مرکزی بقیه گل ها معمولا با گلبرگ ها در بر گرفته شده و پنهان هست.

تشبیه زیبای این بیت برای این بود که شاه ابواسحاق هم مثل حافظ معنی فهم و باذوق بود ولی زبان آوری و سخنوری حافظ را نداشت

3- همان معنی بیت قبل. ابواسحاق خردمند بود ولی عشق زبان حافظ را گشوده بود.

5-   "سعی" به معنی تلاش و هم یادآور "سعی صفا و مروه" از اعمال حج که اگر شرایطش رعایت نشود باطل است.

6- حریفان = هم صحبتان ، هم حرفان

بسیاری از نسخه نویسان این بیت را اینطور نوشته اند

دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم

خم می دیدم و خون در درل و سر در گل بود

سر خم هایی را که میخواستند ، شرابش به سرکه تبدیل نشود ، با گل میپوشاندند. و طبیعتا دسترسی به محتویاتش ناممکن میشد!

و چه تعبیر زیبایی است!

سرخی شراب داخل خم، مثل خون دل حافظ است که حسرت گفتگوهای گذشته را دارد ولی تکرار آن ناممکن است

به "دوش" هم که همان وقت عارفانه حافظ است دقت کنید.

9- تصویر پردازی ِ استادانه ی حافظ...

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1- دو یار زیرک و از باده ی کهن، دومنی

فراغتیّ و کتابیّ و گوشه ی چمنی

 

2- من این مقام به دنیا و آخرت ندهم

اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

 

3- هر آن که کُنج قناعت به گنج دنیا داد

فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی

 

4- بیا که رونق این کارخانه کم نشود

به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی

 

5- ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن

در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

 

6- ببین در آینه ی جام نقش بندی غیب

که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی

 

7- از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت

عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی!

 

8- به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند

چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

 

9- مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ

کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی؟


 

0- گفته اند که حافظ این غزل را در پی متواری شدن شاه زین العابدین از شیراز به سال ۷۹۰ هجری

و آمدن تیمور لنگ و نزول بلاها در شیراز سروده. محتوای غزل بیشتر شکایت از بلاها و تلخی های روزگاراست.

 

1- به نظر میرسد که حافظ این غزل را در یک جمع دو نفره سروده باشد.

یکی به دلیل همین وصف "دو یار زیرک" در ابتدا.

دیگر "همچو تویی یا همچو منی" در بیت چهارم.

و خطاب های دوم شخص در بعضی از بیت ها.

نمیشود به قطعیت گفت منظور از "باده کهن" شراب معمولی است یا نماد عشق الهی.

حداقل اینکه مثل بیت ششم ، قرینه و نشانه ای نیست که دلیل این طور تفسیری باشد

جز اینکه در جمع دو یار زیرک و فراغت و گوشه چمن ، کتاب!! هم هست.

و این یادآور بیت دیگری است از او که در آن شراب و کتاب یکی شده اند:

صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب کاز آتش این زرق در دفتر نمیگیرد

(یعنی که من وقتی پای دفتر حکمت و در بوستان کتاب هایم هستم ، انگار که دارم باده مستی بخش مینوشم

و مردم فکر میکنند من پای درس و دفترم ، عجب است که آتش این ریاکاری اوراق دفترم را نمیسوزاند!)

 

 

2- مقام=هم به معنای مکان ، جای اقامت / هم به معنای مرتبه معنوی : مثلاً مقام صبر یا مقام رضا

انجمن = گروه ، عده

3- تناسب بین "کنج" و "گنج"

اشاره به داستان پر رمز و نمادِ یوسف (ع) در قرآن ، جایی که برادران یوسف، او را -که مظهر زیبایی بود - به یک پول سیاه فروختند!

6- آیینه جام :

جام در غزل های عارفانه حافظ سمبل قلب و روح انسان است. هرچند این غزل به نظر عارفانه نیست. اما غزل های ساده و اجتماعی و اخلاقی حافظ هم تماماً خالی از محتوای حکمت و معرفت نیست.

 

جام محل پذیرش باده است و باده هم نماد فیض معنوی و عشق.

تعبیر "آیینه جام" از آن جهت است که در طریق عارفان، دل صیقل یافته ی انسان آیینه تمام نمای حقایق میشود.

 

فیلسوفان یونانی و در ادامه حکمای اسلامی ، بر این باور بوده اند که هرچه در طبیعت میبینیم ، صورت ها و نقش هایی است برای حقایقی که در مراتب بالاتر وجود (غیب) موجود است.

و بر این مدعا شاهد قرآنی هم هست که:

وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلاَّ عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَّعْلُومٍ - الحجر 21

و هیچ چیز نیست مگر آنکه گنجینه ها و خزائنش نزد ماست و ما جز به اندازه معلومی ، آن را فرو نمیفرستیم

چنین عجب زمنی: کسی زمانه ای به این عجیبی! را به یاد ندارد

8- اشاره با داستان نمادین خاتم سلیمان است که در شعر حافظ زیاد به آن اشاره شده و شرح بسیار زیبایش به قلم دکتر الهی قمشه ای در لینک زیر هست:

 

نگین عزیز در این بیت  "شیراز" است.

 

9- مزاج دهر تبه شد = بلا و بیماری همه عالم را گرفت. کسی که مزاجش تباه میشد ، طعم مزه ها را آنطور که هستند نمیفهمید ( ز تندباد حوادث نمی توان دیدن...)

و علاج او کار حکیم و طبیب بود.

در عین حال:

حکیم و برهمن به معنای اندیشه ورانی هم هست که معمولا در کنار شاهان بودند و در شرایط جنگ و بحران مشورت های کارساز میدانند. مثل بزرگمهر در ایران و برهمن در هند.

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1- باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

 

2-  ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال

مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

 

3- رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار؟

کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش

 

4- تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست

راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

 

5-  با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام

هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

 

6- نازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشید

این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش

 

7- ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند؟

دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش!

 

8- کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود؟

عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش؟


 

1-"پنج روز" در شعر حافظ بارها تکرار شده و همیشه نماد مدت حیات دنیوی است. 

دور مجنون گذشت و نوبت ماست/هرکسی پنج روز نوبت اوست 

پنج روزی که در این مرحله فرصت داری/خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست 

سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی/که بیش از پنج روزی نیست حکم میرنوروزی 

2-زلف در شعر حافظ و کلاً در ادبیات عرفانی نماد کثرت است در مقابل خال که نماد وحدت. 

نه اینکه حتما همه جا به همین معنا باشد. 

اعضا و جوارح بدن آدمی زاد (در واقع آدمی زاده) و یا تن پوش ها و گل ها و حتی حیوانات هرکدام سمبل یک معنا شدند. 

زلف بخاطر ویژگی های: فراوانی ، سیاهی ، بلندی ، پیچ و تاب، به جایی واحدی وصل بودن (سر) ، بیقراری و حرکت و ... سمبل عالم کثرت و گوناگونی ها شده است. 

3-رند=به ظاهر یعنی آدم زرنگ. کسی که کلاه سرش نمیرود ولی کلاه سر همه میگذارد. رسوم و عادات پذیرفته شده را به هم میزند و کار خودش رو میکند. 

در معنای معنوی اش هم همین است. انسانی که در تشخیص سود و زیان حقیقی ، اشتباهاتی که عامه مردم دارند را تشخیص میدهد ، و هم رنگ جماعت نمیشود. 

5-در میان گل ها ، یاسمن خوشرو. سنبل خوش مو. نرگس خوش چشم. لاله داغدار. بنفشه اندوهناک است و ... 

7-کنایه ای است که حافظ به یک قاعده معروف بین منطق دانان زده است که: 

"تسلسل در دور محال است" 

8-رود ، هم به معنای جویبار ، هم نام یک ساز زهی

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

1- صوفی از پرتو می، راز نهانی دانست

گوهر هر کس از این لعل توانی دانست

 

2- قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

 

3- عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده

بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

 

4- آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم

محتسب نیز در این عیش نهانی دانست

 

5-  دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید

ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

 

6- سنگ و گل را کند از یُمن نظر لعل و عقیق

هر که قدر نفس باد یمانی دانست

 

7- ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی

ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

 

8- می بیاور که ننازد به گل باغ جهان

هر که غارتگری باد خزانی دانست

 

9- حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت

ز اثر تربیت آصف ثانی دانست


 0- روح کلی این غزل ، ناکافی دانستن عقل ابزاری برای رسیدن به اصل حقایق است. 

و اینکه حضور معنوی و عشق ورزی ، سرچشمه معرفت والاست.

 

1-برخلاف روش معمول حافظ،  اینجا صوفی در نقش مثبت بازی میکند 

کسی که در پرتو حضور معنوی رازهای هستی را دانسته است. 

گوهر=جوهر در مقابل عَرَض، 

عرض، آثار جنبی و متغیر وجود ، مثل جوانی برای انسان. و سبز بودن برای برگ. 

ولی گوهر، اصل و حقیقت هرچیز است که تغییر نمیکند (که البته آن هم در فلسفه صدرایی حرکت و دگرگونی دارد) 

از این لعل دانستن : یعنی این جواهر (پرتو می) معیارتشخیص دیگر گوهر هاست. مثلا الماس تقلبی را فقط با ساییدن به الماس واقعی میشود شناخت.

 

2- مرغ سحر در شعر حافظ نماد عاشق است. و گل نماد معشوق. 

کنایه به تعریف فیلسوفان است که میگفتند: 

"الفلسفه ، معرفه الاشیا کماهی" 

"فلسفه، دانستن هرچیز است ، همانطور که هست" 

"مجموعه" گل یعنی تمامی حقیقت اشیا با همه ی جوانبش. 

این را فقط کسی میداند که عاشق آن چیز باشد. 

ورق = هم اشاره به هرگلبرگ گل است در مقابل مجموعه گل (یعنی جزء بینی ) و هم اشاره به اوراق درس و مدرسه 

"قدر مجموعه گل"را در بعضی نسخه ها "شرح مجموعه گل" نوشته اند. که آن هم لطافتی دارد. ازاین جهت که بازشدن گلبرگ ها مثل تشریح هست و هم "شرح" یک اصطلاح فلسفی است. مثل "شرح منظومه". 

شاید این جمله از دکتر علی شریعتی بی نگاهی به این بیت نباشد: 

شکوه و زیبایی طلوع خورشید را باید از دور دید ، اگر نزدیکش رویم از دستش داده ایم، لطافت گل زیر انگشتان تشریح می پژمرد ، افسوس که عقل این ها را نمیفهمد!!

 

3- باقی به معنی بقیه است. در عین حال متناسب با فانی (تمام شونده) است ، چون معنی پاینده هم میدهد. (ایهام تناسب) 

کلُّ مَنْ عَلیها فان وَ یبقَی وَجْهُ رَبَّک ذوالجلالِ والاکرامِ 

هرکه در آن است فانی است و روی پروردگار بزرگ و بزرگوار تو باقی می ماند. / الرحمن - 27 

و شاید بشود این آیه را اینطور هم معنا کرد : هرچیزی فانی است مگر از آن جهت که روی در پروردگار تو داشته باشد.

  

4- دیگر گذشت که من نگرانی از خبر شدن مردم عادی داشته باشم/حکایت عیش نهانی من را محتسب شهر هم فهمیده است 

برای معنی فوق "نیز هم این" مناسب تر از "نیز در این" است. 

شاید باید اینطور گفت که: 

محتسب شهر هم خودش از این باده میخورد.

  

5- مصلحتی بود در اینکه مسیر ما ، با آسودگی توام نباشد / وگر نه او از نگرانی های من آگاه است 

6- تناسب یُمن با یَمَن 

یمن به یاقوت و انگشترهایش معروفه بوده است 

اشاره به داستان اویس قرنی است که از یمن راه درازی را برای دیدن پیامبر (ص) آمده بود ، پیامبر در شهر نبود و اویس بخاطر نگرانی از تنهایی مادر پیرش ، پیامبر را ندیده به یمن بازگشت

 

وقتی که پیامبر به خانه رسید گفت " من نفس رحمان را از جانب یمن استشمام میکنم" 

7- احتمالا اشاره به ابن سیناست. که با روش فیلسوفانه شرح احوال عارفان میکرد (مقامات العارفین- نمط آخر کتاب اشارات)

 

فلسفیدن را از احوال انسانی آغاز کرد که در خلاء محض است ، حتی انگشت هایش هم از باز است که سایش آن ها را حس نکند و فقط وجود داشتن خود را میفهمد. 

و همینطور از ادراکات آدمی از حس و خیال و وهم و عقل و دل گفت تا به شرح احوال عارفان رسید.

حافظ به او میگوید: 

ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی 

ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

 

 خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  | 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

 

1- بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند

که ببالای چمان از بن و بیخم برکند

 

2- حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا

که برقص آورَدم آتش رویت چو سپند

 

3- هیچ رویی نشود آینه حجله ی بخت

مگر آن روی که مالند در آن سم سمند

 

4- گفتم اسرار غمت هرچه بُوَد گو می باش

صبر از این بیش ندارم چه کنم؟ تا کی و چند؟

 

5- مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد

شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند

 

6- من خاکی که از این در نتوانم برخاست

از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند؟!

 

7- باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ

زانکه دیوانه همان به که بُوَد اندر بند


 

1-شروع ناگهانی و بی مقدمه شعر! انگار که ما از وسط سخن رسیده باشیم برای شنیدن

 

2-برقع: نقاب چهره زنانه

 

3-ایهام بین روی به معنی چهره و روی به معنی فلزی که بعد از کوبیده  شدن در ساخت آینه کاربرد داشت.

اشاره به سختی و رنجی که برای آیینه روی شدنِ سرنوشت لازم است.

اشاره به آیینه و شمعدان عروسی و خانه بخت هم هست

 

5-ایهام بین مُشکین (مُشک بو) که با آهو تناسب دارد و مِشکین(سیاه) که با چشم در مصرع بعد تناسب دارد

(درباره نقش آهو در ادبیات عرفانی سخن بسیار است.)

 

و هم ایهام بین مَکِش (که با کمند تناسب دارد) و مکُش (که با صیاد)

 

6-خاکی به معنی فروتن و بی مقدار - اما: در آن زمان هروقت درِ بیرونی خانه باز میشد ، گرد از خاک جلوی در برمیخاست.

یعنی که من طوری خاکی ام که از جلوی در بلند هم نمیشوم حتی!!

 

خوانش غزل های حافظ "در سکوت"

نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  |