پیدایی برای نور است و هیچ چیز دیگری بی نور پیدا نیست:
کی ببینی سرخ و سبز و فور را؟
تا نبینی پیش ازین سه، نور را
شگفت اینکه نور که در نهایت پیدایی است در نهایت پنهانی هم هست.
توجه ما به پدیدار ها جلب میشود ، بی که بدانیم پیدایی آنها چیزی جز پیدایی نور نیست.
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور آن رنگها روپوش تو
علت پیدایی اشیا چیزی غیر از خود آن هاست ، میشود که اشیا باشند و پیدا نباشند. همین امکان، گواه عقلانی است بر اینکه منشا پیدایی اشیا را باید در جایی غیر از خود آن ها جستجو کرد.
چونک شب آن رنگها مستور بود
پس بدیدی: دید رنگ از نور بود
اما نور هم منشا پیدایی پدیدار ها نیست ، هرچند که نور دریافت شود ، باید انسانی یا جانداری ، دارای قوه ادراک باشد که پیدایی نور را درک کند. حالا اسمش را "قوه ادراک" بگذاریم یا خیال اندورن یا جان ، روح ، نفس ، دل و .... ولی پیدایی آنجاست ، در نور یا رنگ یا اشیا نیست.
نیست دید رنگ، بینور برون
همچنین رنگ خیال اندرون
نورِ نورِ چشم، خود نورِ دلست
نورِ چشم از نور دلها حاصلست
مولوی که سراینده ابیات بالاست ، میگوید که پیدایی در دل یا قوه ادراک جاندار هم نیست ، جای دیگری است...
باز نورِ نورِ دل نور خداست
کو ز نور عقل و حس پاک و جداست
نور حق، پیدایی محض است و پنهانی محض هم
چرا که ادراک ما از کنتراست ، تفاوت و شدت و ضعف آغاز میشود.
درک محسوس یا تصور ما سایه-روشن را ادارک میکند ، نه روشن را
شب نبُد نور و ندیدی رنگها
پس به ضدِ نور پیدا شد ترا
دیدن نورست. آنگه دید رنگ
وین به ضدِ نور دانی بیدرنگ
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد، خوشدلی آید پدید
پس نهانیها بضد پیدا شود
چونک حق را نیست ضد، پنهان بود
که نظر بر نور بود آنگه به رنگ
ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ
پس به ضدِ نور دانستی تو نور
ضد، ضد را مینماید در صدور
نور حق را نیست ضدی در وجود
تا به ضد، او را توان پیدا نمود...
مثنوی معنوی/دفتر اول
حکایت نور در سرای ایرانی هم، داستان همین بود و نبود ،خواندن و راندن و سایه-روشن ِ نور در فضاست.
نور در سرای ایرانی سه شأنِ معنوی ، تزئینی و کاربردی دارد...