بر خلاف خانه های ما که چشم به بیرون باز کرده اند تا نور را -از کوچه، خیابان، آسمان یا هرجای دیگر - به درون خود راه دهند،
سرای ایرانی چشمهایش را بروی خودش گشوده بود.
به روی حیاط که از همه سو در احاطه خانه بود.
نورِ روز قبل از هر چیز بر آینه ی حوض می افتاد، گرمایش را به آب می بخشید و به سمت پنجره های اطراف حیاط منعکس میشد.
خانه، عکس خودش را در حوض میدید،
زیرزمین خانه هم سرکی کشیده بود و با چشم های نیمه باز ، حیاط خانه را نگاه میکرد.
هرچند که دیوار بیرونی خانه، ضخیم و کم روزن بود، اما وجه رو به حیاط خانه دیواری نداشت، هرچه بود درهای چوبی بود، که رو به حیاط باز میشدند، یا ارسی های مشبک، بعضا با شیشه های رنگی...
نور هم مثل هر مهمان دیگری راه بیرون تا درون سرای ایرانی را یکباره نمیرفت.
گاه پشت دری یا پرده ای می ایستاد، تا در را برویش باز کنند و به خانه بیاید.
گاه که از شیشه های رنگی میگذشت و خلق زیبایی میکرد، نمیدانست که رمقش را برده و انرژی زیادش را گرفته اند.
گاهی بعد از حیاط قدم در ایوانی میگذاشت، و بعد از آن بود که به اتاقی راه داده میشد.
گاهی هم از در راهش نمیدادند و از راه بام می آمد! از گنبدیِ کوچک بالای سقف
نوری که از گنبدیِ سقف به سرا می رسید، در مقرنس کاری زیر گنبد، سایه روشنی را خلق میکرد، و به نرمی در اتاق پخش میشد.
شب ها که سرای ایرانی محتاج تر به حضور نور بود، از خیر یک ذره از او هم نمیگذشت:
دیوار و سقف یکی از اتاق ها آینه کاری شده بود تا ، روشنایی یک قندیل را بارها تکرار کند، اما باز هم کفاف کار روزانه را نمیداد.
پس سرای ایرانی زودتر از خانه های ما ، که شب و روزش را خود ما تعیین میکنیم، به خواب میرفت...