بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی

عراقی


خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

کزین شـکار، فـراوان بـه دام مـا افتد

حافظ


هم گلستان خیالم ز تو پرنقش و نگار

هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش

حافظ


خیال زلف تو پختن نه کار هر خامی است

که زیر سلسله رفتن طریق عیاری است

حافظ


در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید

حافظ


بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست

شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست

مولوی


خيال زلف که واکرد راه در زنجير؟

که عجز ناله ما کَند، چاه در زنجير

بیدل دهلوی


روز به شب نمی‌رسد تا ز خیال زلف تو

بر دل من ز چارسو خیل بلا نمی‌رسد

عطار


مرا ز وصل تو حاصل بجز تمنا نیست

خیال زلف تو بستن خلاف سودا نیست

عبید زاکانی


تکرار همنشینی "زلف" و "خیال" در شعر شاعران و عارفان ایرانی بیشتر از آن است که بتوانیم آن را به حساب تصادف بگذاریم.

پس به حساب تصادف نمی گذاریم. و دنبال دلیلش می رویم...



می گویند که زلف در شعر عرفانی نماد عالم کثرت است.

هم از این جهت که تارهای زلف بیشمار و متکثرند.

و هم مثل شام تاریک عالم کثرت، سیاه و درازند

دیگر اینکه، شبیه راه دراز آدمی در منزل های دنیایی، پر پیچ و خمند

و مخصوصن "سر زلف" مثل احوال و اطوار عالم خاک در حرکت و دگرگونی دائمی است


و اما خیال:

حس و خیال و عقل ، سه وجه اصلی وجود انسان ها در نظر حکمای مسلمان اند.

و هم صور خیال از صورت های حسی فراوان و بیشمار ترند،

و هم خیال مانند عقل روشن و همیشه راستگو نیست.

گویی کسی که در عرصه ی صورت های دلربای عالم خیال به دنبال جلوه های هدایت کننده و حقیقی است،

مثل راهروی است در جستجوی آب حیات ، در دل سیاهی شب ، و در میان راه های بیشمار و پر پیچ و خم.




نوشته شده توسط مهران در ساعت  | لینک  |